همه چيزارام است دل من استثناست
خدايم خداييست...
كه اگر سرش فرياد بزنم،
به جاي اينكه با مشت به دهانم بزند،
با انگشتان مهربانش نوازشم ميكند و ميگوييد:
مي دانم جز من كسي را نداري...
دست به دامن خدا که می شوم...
چیزی آهسته درون من به صدا در می آید
که...
نترس...
ازباختن تا ساختن دوباره فاصله ای نیست...
نگران افتادن نیستم !!
خـــــــــداهـــــوامــــــــو داره...
خوب میدونم خدا بـــــــــــزرگه..........
بزرگـــــتر از دردای مــــــا...
خدایا ...
جای سوره ای به نام " عشق " در قرآنت خالیست ،
که اینگونه آغاز میگردد :
و قسم به روزی که قلبت را می شکنند
و جز خدایت مرهمی نخواهی یافت..!
خداي من . . .
چگونه نااميد باشم، در حالي که تو اميد مني . . .
چگونه سستي بگيرم، چگونه خواري پذيرم که تو تکيهگاه مني . . .
اي آنکه با کمال زيبايي و نورانيت خويش، آنچنان تجلي کردهاي که عظمتت بر تمامي ما سايه افکنده . . .
يا رب! يا رب! يا رب!
فرازی از دعای عرفه با ترجمه دکتر شریعتی
می شود تنهایی بچگی کرد
تنهایی بزرگ شد
تنهایی زندگی کرد
تنهایی مُرد
ولی قهوه ی غروب های دلگیر جمعه را نمی شود تنهایی خورد …
پدر!ای تجلی بخش وجودم . وای زیباترین فرشته ای که ازسوی الهم هدیه شدی . تمام هستی رابرای رسیدن به آغوش پاکت پشت سرمی گذارم . وآنگاه که به تومی رسم ناخودآگاه دروجودت غرق می شوم . همچون ماهی ای که تمام زندگی اش بودن درآغوش دریایی است که حیات راازاو می یابد . پدرمهربانم ! دست های خاکی من چگونه می تواند عظمت دستان ملکوتی ات را حس کند؟ وای پاک ترین جلوهی ملکوت ، اینک که روزتو فرارسیده است کسب رخصتی می طلبم تاوجود پرمهروسرشارازعطوفتت رابوسه باران کنم وبه پاس همه ی زحماتی که برای بودن وماندنم متحمل می شوی ، وجودم را تماما در دین تو می دانم .
پدرم ! عاشقانه دوستت دارم !!
ترجیح می دهم تنها باشم و با وقار،
تا این که در رابطه ای باشم که به خاطرش لازم باشد عزت نفسم را قربانی کنم!
همه ی ما آدم ها تنهاییم . خواه ناخواه .... فقط اظهار باهم بودن می کنیم . به جز آنهایی که دوقلو بدنیا آمدند. و اینگونه خطاب می شوند :
«دوقلوهای افسانه ای»
خدا مشتی خاک را بر گرفت .
می خواست لیلی را بسازد . از خود در او دمید .
و لیلی پیش از آن که با خبر شود عاشق شد
سالیانی است که لیلی عشق میورزد .
لیلی باید عاشق باشد .
زیرا خدا در او دمیده و هر که خدا در او بدمد عاشق میشود .
خدا گفت به دنیایتان می آورم تا عاشق شوید .
آزمونتان تنها همین است : عشق .
عشق کمند من است کمندی که مرا پیش شما می آورد .
کمندم را بگیرید . و لیلی کمند خدا را گرفت .
خدا گفت عشق فرصت گفت و گو است . گفت و گو با من .
با من گفت و گو کنید . و لیلی تمام کلمه هایش را به خدا داد .
لیلی هم صحبت خدا شد .
خدا گفت عشق هم نام من است که مشتی خاک را بدل به نور می کند .
و لیلی مشتی نور شد در دستان خداوند .
.....خدا گفت راز رسیدن فقط همین بود .
کافی است انار دلت ترک بخورد .....
_ لیلی نام تمام دختران زمین است
به افتخار همه ی دختران سرزمین من ......
دنیا! بازی هایت را سرم درآوردی ... گرفتنی هارا گرفتی... دادنی هارا ندادی... حسرت هارا کاشتی... زخم هارا زدی... دیگربس است ... چیزی نمانده ... بگذاربخوابم...
محتاج یک خواب بی بیداری ام.............
سلام ای اشنا ای دورنزدیک ای مهربان یار ای شورانگیزترین افسانه سردرگم زندگی .ای که عنوانت روح بخش دل انسان ها بوده وهست.تو لبان تشنه ماراباخون خودگرمی بخشیدی وزمین خفته را بیدار ساختی.باتو هستم ای گل سرخ شهادت ای شهید.شهید ای پایگاه قیام وای شهردل ای دریای بی کران خون من.همانندنگین سرخ زمین دوستت دارم ویادلحظه های رویایی تورادرسرزمین اتش وعشق برقلب کوچکم حک خواهم کرد. ای شهید برسرخی رودشفق می نگرم نمیدانم ازچه بگویم ازچه زمانی؟ازلحظه پروازت یااز لحظه وداعت؟ازلبخندت یاسیل بلورین اشکهایت؟میخواهی ازگلدانی که همیشه روی طاقچه دلت پرازگل های محبت وایمان بودبگویم یاازپنجره دلت بگویم که همیشه به سوی افق بازبود.یاازوسعت قلبت؟دلت به وسعت دریابودوعشقت به عظمت لایتناهی عالم. ونگاه توصلابت را از امام اموخته بود.الفبای پروازچه بود که تو شهادت را ساختی وچنین پروازکردی؟چه پروازی دربیکران کهکشان وبه سوی افق.ازجاده های دیجور ستم عبور کردی وبه قافله نور پیوستی. کوله بارت همه ایمان بود وهمسفرت همه عشق . یادت می آید قلبت را در دستمال سپیدی پیچیدی وبا آوای کبوتر به خدا هدیه کردی؟
یادت می اید قلم سرخ در صفحه سپیدقلبت فرودامد؟ان شب اسمان درفراقت تاسپیده گریست.شمع درهجرانت تااخرین نفس اشک ریخت و شقایق پژمرده وصبرازدوریت خشکید.تاچندی پیش ایثاررافقط درکتاب ها میخواندیم وحفظ میکردیم اماتومعنای ان را باخطی سرخ درصحنه روزگارترسیم کردی.
کسی که تفسیرعشق نداند چگونه توراتفسیرکند؟ان کسی که معنای ایثاررانداندباکدام توان تورامعنی بخشد؟وان کس که معنای واژه ی شهادت نداند چگونه توصیفت کند؟ مدرسه ات مدرسه عشق بود کلاست کلاس عبودیت.الفبایت الفبای ایثار.همشاگردانت همه (پیشانی بندبسته) واسلحه به دست اماده برای امتحان.
امتحانی که مدرکش شهادت بود.ومعلمش ایمان مردکربلا رزم اورراسخ (حسین (ع)) . وقتی که میخواستی به جمع کبوترهابپیوندی به لاله قسم خوردی به سرخی اش.به ایثارقسم خوردی به کرامتش. به اینه به زلالی اش یاشهادت یازیارت. ماهم به حرمت خون تو به نخل های سر بریده خرمشهر ،به لاله های پرپرشده ی هویزه وبه سپیدی گیسوان شیرزنان قصرشیرین وبه قداست سپیدارهای آبادان به سرخی لاله های دزفول وبه اشک مادران سوگند یاد میکنیم که پیرو راهت باشیم. آمین
آرام آرام وارد می شود... صدای پاهایش را میتوان به وضوح شنید،بودنش راحس می کنم ،کمی مصرترگوش فرا می دهم .آری! خودش است. بی پروا پابه قلمرو خیال انگیز رویاهایم می نهد ، ومن دربی نهایت هاغرقم واومراهمراهی می کند. همه جاآرام وساکت بنظر می رسد. پرنده ای پرنمی زند ، پشه ای نیست،آدم هم که چه بگویم، بود... زیادبود ، ولی هیچ کدام انگارنبودند...درواقع انسان نبودند.... من بودم واوهام وخیالات که به تازگی تنهایی وخفگی هم همدمم شده بودند.... آری تنهایی...تنهایی...خفگی... حس غریبی برقلبم رخنه کرده ، آشفته اطراف را می نگرم، به راستی که هیچ چیزوهیچ کس به جز تنهایی بامن نمانده است..... تنهایی هایم زائیده زمانی است که اورفت...آری او... همان که امیدم بود..عشق بود..نفس ...عزیزم بود...همدم بی کسی هایم بود... بارفتنش همه چیزرا گذاشت ورفت...وقتی رفت دراندیشه بودم که بانبودنش آدم هانخواهند بود... زمین ازحرکت بازخواهد ایستاد..جهان وتمام کائنات این فضای لایتناهی متلاشی خواهد شد...آری...قیامت خواهد شد ... اما..اما...امانشد.. آدم هانفس کشیدند..زمین بعد نبود او چرخید...حتی تندتر..مصرتر... جهان نه نابود شدو قیامت هم که هیچ... هیچ نشد.. فقط اورفت..رفت وبه ملکوت پیوست ومن همچنان درافکاروآرزوهایم وشایداهدافم غرقم... درحیرتم که هنوز هست... زندگی را می گویم... همانکه روزی سهراب خیال باطلم را نمایان ساخت وآشکارا گفت : آری ! تاشقایق هست زندگی باید کرد... ولی من نه شقایق را دیدم ونه زندگی را....
فقط رفتن اورا به تماشانشستم... مدتی ازرفتنش گذشت..سفرهمیشگی اش آزارم می دهد.. اماچه باید کرد...گفته بود برنمی گردم..می روم ...دور...دورامانزدیک... اوحقیقت را می گفت...دوراست امانزدیک... ازنظرهاپنهان ولی ازقلب نه....نه...قلب آشنارا می شناسد... هرچند دور...حتی اگرهفت آسمان ازتودورباشد... مدتی گذشته است.. زندگی هست..آدم هاهستند.. من هستم.. اوهست... همه چیزهست...وچه خوب که هست...گاهی بودن بعضی هارابانبودنشان هم میتوان حس کرد واین یعنی که هنوزهستند... ازآن زمان ایوب را پیشه کردم... خودش به کارم نمی آید.. صبر..صبرش را می گویم..مهربانی را دروجودم نهادم..حال دیگرتنهانیستم...هستم..اماباخدا که هستم تنهایی برای ابدیت مرا وداع گفت... استادشریعتی راست می گفت: اگرتنهاترین تنهاشوم ، بازخداهست،اوجانشین همه ی نداشتن های من است. آری اوهست! اوهمه چیزمن است...باوجودش هیچ چیزرا نمی بینم ..هیچ چیز را نمی شنوم ...فقط اورا می بینم ومی شنوم...مهربان..زیبا..رازدار...وازهمه مهم تراینکه اوعاشق من است ... همان روزیکه ازروح خود درمن دمید...درآن زمانی که ندا داد ملائک را که به سجده درآیید درمقابلش ...که اوست اینک اشرف مخلوقاتم...وچه زیباگفت:
«فتبارک الله احسن الخالقین» . می پرستمش چراکه اوهمگان را به پرستشم وادارکرد... شب با سپاسگزاری از محضرش وبا کسب رخصت، می میرم اندکی.... آری مردن ...که همان خواب است..مرگی مبهم وکوتاه...وصبحگاه بانام اوآغاز می کنم..که برترین نام هاست... اومرا دوست دارد..من هم دوستش دارم... وهرشب دراین امید به سرمی برم: الهی ...الی القاء...
خداوندا!!! روزهایی که شادم ولبریز از خنده ، همه بامن هستند ، اما روزهایی که خسته ام ودل مرده ، فقط توبا منی!!!!